مبینامبینا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

عشق مامان و بابا

:((

مدتی هست که یک سری تبلیغات خوراکی در بین برنامه کودک مثل عموپورنگ و فیتیله و عمو قناد میدیدم که کلی متعجب میشدم،چون تو کل دنیا تبلیغات بین برنامه های کودک ممنوع هست چه برسه تو خود برنامه ها،در کل با برنامه های کودکی که از تلویزیون پخش میشه بخاطر بی محتوا بودن و بعضا داشتن پیام های ناسالم و یاد دادن الفاظ نامناسب به بچه ها مخالفم ولی وقتی دیدم که از بچه ها سوء استفاده میشه و کالاهای خوراکی محبوبشون رو مثلا عموپورنگ میگیره دستش و کلی به به و چهچه میکنه خونم به جوش اومد.مبینا عاشق پورنگ هست اونقدر که پورنگ و دوست داره کارتون رو دوست نداره که خداروشکر برنامه هاش کم شده و تقریبا میشه گفت دیدن برنامه هاش از سر یکی یه دونه من افتاده ولی هنوز این د...
15 ارديبهشت 1392

کلاغ پر 8

هدف از آموزش تقویت انگشتان دست برای کسب توانایی نوشتن نتایج دیگر کسب شده از انجام آموزش:بالا رفتن تمرکز با دنبال کردن نقطه چین ها، کسب مهارت کشیدن خط راست، یادگیری اعداد به همراه شمردن هدف از آموزش یادگیری اعدا به همراه شمردن نتایج دیگر کسب شده:تقویت حس لامسه با لمس کردن و فشرده کردن ابرها در دست این پم پم ها رو خودم درست کردم با استفاده از یک تکه ابر و برش زدن،میتونید برای جذابترشدن پم پم ها اونها رو با گواش یا هررنگ دیگه ای رنگ کنید بعداز بازی میتونید با بازی یکی برای من یکی برای تو و یکی برای عروسک تناظر یک به یک رو به کودک یاد دهید بازی چاپ خیلی راحت و مفرح وسایل لازم دوعدد سیب زمینی و چند ت...
22 فروردين 1392

کنار بابا در نوروز 92

از عید امسال بگم که بابا تمام تلاشش رو کرد تا عید 92 به دختراش خوش بگذره(منظورم من و تو هست)هر روز صبح درکنار هم بازی میکردیم و عصر یا مهمونی بودیم یا پارک.در کل عید بیادموندنی ای روداشتیم،درسته پروژه از شیر گرفتنت هرسه مون رو خیلی اذیت کرد ولی به هرحال مرحله ای بود که باید پشت سرمی گذاشتیم. *همین جا از فرصت استفاده میکنم و از همسر عزیزم بخاطر تمام کمک ها و حمایت هاش* *تشکرمیکنم که  اگر نبود در کنار فشار روحی نمیتونستم از پس این امر بربیام* در طول روز هروقت بابا رو میدیدی انگشتش و میگرفتی و میبردی تواتاقت تا باهات بازی کنه،نتیجه بازی های عیدتون هم این بود که 4 تا از اشکال هندسی و کلی رنگ و یادگرفتی مربع ،دایره ،مثلث ،قلب...
20 فروردين 1392

عید پارسال

داشتم عکس های گذشته رو با بابا امیر مرور میکردم،یاد خاطرات گذشته برامون زنده شد از قبل اینکه تو باشی تا زمانیکه بدنیااومدی و تا پارسال.یک سری عکس ها بود که واقعا دلم رو برد ولی نمیشد تو وب گذاشت.این دوتاعکس رو به مناسبت نوروز برات میگذارم. یه فیلم خیلی جالب هم از ده ماهگیت با بابایی دیدیم و کلی خندیدیم.باب این بود که بگذاریم تو یوتیوب.بعدا خودت تو فایل ده ماهگیت نگاه کن ...
12 فروردين 1392

از شیر گرفتن

یک سال و نه ماه و دوازده روز و 22 ساعت از شیره جونم بهت دادم بخدا حاظر بودم تا هروقت که بخوای...ولی ترسیدم از زمانی که این وابستگی به اوج برسه و برات سختتر بشه. عاشق خندیدنت بودم موقع شیر خوردن،وقتی برای اخرین بار بغلت کردم و با تمام احساسم بهت شیر دادم چندین بار خندوندمت و سعی کردم صورتت و خنده ات رو تو ذهنم ثبت کنم آخه چطوری تونستم پا رو احساسم بگذارم بعد از کلی تحقیق و پرسیدن از مامانهای باتجربه در خصوص از شیر گرفتن و خوندن این مقاله (برای از شیر گرفتن سعی نکنید خود را بیمار و سینه تان رازخمی نشون بدید،چون کودک ناراحت میشه و ممکنه از وضعیت پیش اومده بترسه و وحشت زده بشه.دراین حالت نه تنها مشکلی حل نمی شود بلکه موضوع جدید...
8 فروردين 1392

پایان 21 ماهگی

چند روزیه که تلاش میکنی تا خودت از یخچال آب برداری،وقتی که لیوانت بلند بود میتونستی یه مقدارپدال آبریز رو فشار بدی و آب برداری و اما ازدیروز با لیوان خودت هم تونستی آب برداری و اونقدرلذت میبردی ازاینکار که تمام آشپزخونه رو آب برداشت،هی لیوان رو پرمیکردی و میاومدی میریختی تو سینک. اولش من و بابا هم ذوق میکردیم ازاینکه قدکشیدی و خودت میتونی هر وقت آب بخوای بری آب بخوری ولی بعد به خودمون اومدیم دیدیم که موقع راه رفتن تو آشپزخونه صدای شالاپ شولوپ آب میاد و طی یه عملیات من سرت و گرم کردم و بابا رفت قفل کودک یخچال رو فعال کرد.بعد هی تلاش میکردی و پدال رو فشارمیدادی ولی آبی در کار نبود و با ناراحتی دستات و باز میکردی و میگفتی نی. قربون اون...
24 اسفند 1391

برف قافلگیر کننده

تو فکر بودم که زمستون تمام شد و دخترم برف ندید،البته یکی دوباری برف اومد و خیلی زود اب شد و به برف بازی و ادم برفی نکشید،دیگه داشتم فکر میکردم که بریم توچال که وقتی صبح از خواب بیدار شدم و رفتم تو آشپزخونه دیدم همه جا سفید پوش شده از ذوق کلی بالا و پایین پریدم و مبینا رو بغل کردم و با هم میرقصیدیم و شادی میکردیم.بعد یه سینی پر از بف کردم و اوردم تو خونه و با هم ادم برفی درست کردیم.مبینا هی دست به برف میزد و سرش و تکون میداد و میگفت آخ (یعنی سرده) اینم چندتا عکس از ادم برفی هامون پی نوشت: بابا امیر برات یه کامنت گذاشته بود که حیفم اومد اینجا نگذارمش عسل بابا چه آدم برفی ها و جوجو های خوشگلی درست کردی . بابا...
20 اسفند 1391

اسم مامان رو برای اولین بار گفتی

همین الان در همین ساعت مبینا اسم من رو صدا زد لحظه ی خیلی باشکوهی بود انگار دنیا رو بهم دادن وقتی من تو اتاق بودم بابا اسم من رو صدا کرد و پشتش مبینا هم اسم من رو صدا کرد،اونقدر خوشحال شدم که بخاطر دیدن خوشحالی من،مبینا هی اسم من رو میگفت و سه تایی با هم میخندیدیم. خدایا شکرت،این شادی رو جاودانه کن ...
17 اسفند 1391