مبینامبینا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

عشق مامان و بابا

کلاغ پر 6

رو انگشت هاتون شکلک بکشید و بااون دقایق شادی با بچه ها داشته باشید. بازی با گیره و پر و خالی کردن اون از ظرف در دار،هم می تونیدمفهوم پر و خالی رو به بچهها یاد بدید و هم می تونید توانایی هماهنگی چشم و مغز رو با قطار کردن و ساختن شکل های مختلف رو زمین بالا ببرید.بهاین صورتکه یه برگه بردارید و روش یهخط مستقیم بکشید و از کودک خودتون بخواید که گیره ها رو رو خط براتون بچینه.همچنین شمارش رو با بچه ها تمرین کنید و بعد ازاونها بخواید بشمرن و دونه دونه ظرف رو پر کنن. بازی با سایه برای بچه ها خیلی لذت بخشه،اگر با مبینا یک ساعت هم سایه بازی کنم اصلا خسته نمیشه.میتونه سایه با نور خورشید که از پنجره اتاقتون مهمون خونتونه باشه یا سایه ای که لام...
12 آذر 1391

کلاغ پر 3 و 4 و 5

خیلی وقته از بازی هایی که باهم میکنیم برات ننوشتم،آخه مگه بازی میگذاره مامان دو دقیقه بیکار بشه. یه بازی ای که با دخترم تجربه اش کردیم خمیر بازی بود،چون هنوز احتمال این رو میدم که دست یا خمیر رو به دهانش ببره خودم این خمیر رو درست کردم که اتفاقا وقت زیادی هم نبرد و برخلاف ذهنیتم خیلی هم خوب در اومد،یه مقدار از خمیر رو جدا کردم و بهش آب لبو زدم(چون دخترم داره  رنگ ها رو یاد میگیره من ترجیح میدم که هر هفته با یه رنگ باهم بازی کنیم) لمس خمیر در ابتدا براش جالب بود و خیلی با احتیاط باهاش بازی میکرد،تا زمانی که من بهش گفتم مامی میتونی فشارش بدی ببینیم چه اتفاقی میافته،اون موقع بود که کلی از له کردن خمیر لذت برد،طبق معمول من گذاشتم اول خو...
28 آبان 1391

تمام زندگیم دخترم

عزیم دلم   آرام جانم   زندگی من   امیدم  روحم  همه ی هستی من...دوستت دارم امروز تو دندانپزشکی نزدیک دوساعت ازت دور بودم،چه لحظات سختی برمن گذشت،یهو یادم اومد که بابایی خسته است چون شب قبلش تا صبح بیدار بود و من تو رو سپرده بودم دست بابایی،پیش خودم گفتم نکنه تو پارک یا خیابون ازت غافل بشه و تو گم بشی و چون من هم مثل هزاران مادر دیگه همیشه دلواپسم در یک چشم به هم زدن تا تهش رفتم که نکنه گم بشی و گیر این بچه دزد ها بیافتی و تواین سرما ببرنت پشت چراغ قرمز و بهت غذا ندن و بدون مامان نتونی بخوابی و گریه کنی و اون ها تو رو بزنن و ... حتی یادآوری این فکرها عذابم میده،اینها رو هیچکس نمیتونه بفهمه بغیر از یه مادر،که چ...
17 آبان 1391

دومین عید ویژه مخصوص دخترم

*عیدت مبارک سیده مبینا،عشق مامان* پارسال عید غدیر تقریبا تو 6 ماه بودی و امسال 16 ماهه هستی،دیشب با بابایی داشتیم خاطرات رو ورق میزدیم،به بابایی گفتم که پارسال مبینا فقط شیرمیخوردو منتظر چهاردست و پا رفتن و راه رفتن و حرف زدنش بودیم و حالا با گذشت یک سال با نگاه مهربون خدا تو تمام این توانایی ها رو کسب کردی و هر روز داری بزرگتر و تواناتر میشی. ...
11 آبان 1391

پاییز 91

عکس گرفتن این روزها ازت خیلی سخت شدههههههههههههه،تا دوربین رو میبینی میدوی طرفش و میخوای بگیریش یا اینکه تو مانیتورش نگاه کنی. ...
28 مهر 1391

ازاین روزهای دخترم

فرشته ی مامان اول بگم که خیلی دوستت دارم،بخاطر اینکه بهم یاددادی که وقت طلاست این روزها واقعا ارزش زمان و لحظه ها رو درک میکنم،زمانی که بیدار هستی باید وقتم رو طوری تنظیم کنم تاهم بتونم به نیازهای جسمیت برسم هم بتونم اوقاتت رو به بهترین نحو پر کنم،زمان هایی هم که خواب هستی،بدوبدو دارم برای انجام کارهای خونه مثل گردگیری و شستن ظرف ها و روشن کردن لباسشویی و مرتب کردن و جمع کردن اسباب بازی هایی که دورتا دور خونه ریخته،درست کردن نهار فردا،نشستن پشت نت برای اینکه از دنیای حقیقی بواسطه ی دنیای مجازی عقب نمونم،خوندن کتاب و ... تو این مدت دیگه به بیخوابی عادت کردم،دیگه به ندیدن تلویزیون عادت کردم،دیگه به شلوغی و بی نظمی عادت کردم،دیگه به بیرون ...
15 مهر 1391

دوتا دندون جدید

چند هفته ای بود که درگیر دراومدن دندون های آسیاب بودی،کلی اذیت شدی دخترم ولی الان میتونی با افتخار بگی که ده تا دندون داری و منتظر ده تای بعدی باشی. این دو تا دندون پایین دراومدن و اونقدر خوشگلن که خدا می دونه مثل یه شکوفه ی سفید.اولین باری که این شکوفه رودیدم از خوشحالی فریاد زدم و محکم بغلت کردم و اونقدر ماچت کردم که از خنده به نفس نفس افتادی. *خوشگلم تا امروز 15 ماه و یازده روز داری*
4 مهر 1391

پر از دلهره ام

نمی دونم از کجا بگم،چطوری بااین قلم ضعیفم احساسم رو بیان کنم،آخه دختر گلم با بزرگتر شدنت به جای اینکه استرس هام کمتربشه هر روز بیشتر و بیشترمیشه،از صبح که بیدار میشی من هم پابه پای تو تو تمام اتاق ها میام و مدام با سرگرم کردنت از خطرهای احتمالی دورت میکنم،که مبادا با نکن و دست نزن گفتن های من جلوی شکوفایی خلاقیتت گرفته بشه و خدایی نکرده تو روحیه ات اثر منفی بگذاره.ولی الان احساس میکنم که بزرگتر شدی باید با قوانین و چهارچوب ها آشنات بکنم،دو روزه که دنیای مجازی رو زیرورو کردم تاشایداز مقاله و کتاب ها بتونم راهم رو پیدا کنم. احساس میکنم که هر روز خسته تر از روز قبل هستم،نیاز دارم یک شب تا صبح بدون بیدار شدن بخوابم تاشاید تن خسته ام تازه بشه.پ...
31 شهريور 1391