مبینامبینا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

عشق مامان و بابا

درخت کاری

امسال تصمیم گرفتیم که یه نهال به نام مبینا تو حیاط خونه مامانم بکاریم. روز 15 اسفند نتونستیم که بریم خونه مامانم و زحمت کاشت درخت افتاد گردن باباجون مبینا و یه نهال خرمالو و یه سیب به نام مبینا تو حیاط کاشته شد. اینم چندتا عکس از مبینا و درختش اونقدر دخترکم ذوق زده شده بود وقتی بهش گفتیم این درخت مال تو هست و باید بهش اب بدی تا بزرگ بشه که دو دستی درخت رو چسبیده بود ول نمیکرد با ذوق فراوون گفت ما  ماااااااااااااااااان ل(کسره)ل(فتحه) *مبینا جان تا امروز 21 ماه و 22 روز سن داره* ...
17 اسفند 1391

20 ماهگی

عشق مااااااااااااااااااااااااااااااامااااااااااااااااااااااااااااان تو چقدر بزرگ شدی،آخه من چطوری تک تک لحظات با تو بودن رو ثبت کنم،حتی وقت نمیکنم که بشینم و اونها رو تو ذهنم مرور کنم.روزها با سرعت باد دارن میگذرن چند ماه دیگه دوسال و نه ماه با تو بودن رو پشت سر میگذارم. تو راه برگشت از شیراز(اصفهان)   دختر کتابخون مامان از اینکه اینقدر خوب و مهربونی لذت میبرم از اینکه مثل مامان دختر مرتبی شدی و همه اسباب بازیهات رو بعد از بازی کردن دوست داری سرجاش بگذاری لذت میبرم،ازاینکه اگر یه آشغال رو زمین ببینی سریع میبری می اندازی سطل زباله و پشت سرش میگی غا(یعنی آشغال بود) لذت میبرم،از اینکه تا غذامون رو میخوریم ظرف ...
25 بهمن 1391

عروسکم تواین مدتی که گذشت

چند روز پیش سه تایی رفتیم سرزمین عجایب،به هممون خیلی خوش گذشت،با کلی ذوق سوار وسایل مختلف شدی و تو استخر توپ بازی کردی،البته چون اولین بارت بود که داخل استخرتوپ رفته بودی نمی دونستی باید چیکارکنی و فقط وایستاده بودی وسط توپ ها و بین اون همه توپ ساده یه توپ راه راه که شبیه توپ خودت بود رو پیدا کردی و با ذوق بهم نشون دادی.موقع برگشت هم برات یه بادکنک کیتی خریدیم که عاشقش شدی و بالای سرت میگرفتی و سر به هوا راه میرفتی،وقتی هم رسیدی زیر پله ها که آینه داشت از اینکه تو و بادکنکت دوتا شده بودید بیشتر ذوق زده شدی.خلاصه شب خوبی بود.راستی برای اولین بار بهت ذرت مکزیکی بیرون رودادم،یکم تند بود ولی با کمال تعجب خیلی دوست داشتی و لیوان آبت رو گرفته بود...
28 دی 1391

عکس های 18 ماهگی دخترم

 قبل از هر چیز بگم دخترم دندون جدید مبارک،بالاخره سیزدهمین دندونت هم در اومد.سر دندون های نیشت خیلی داری اذیت میشی.خداکنه سه تای دیگه با هم دربیان تا اینقدر درد نکشی.شب یدفعه بلند میشی و دستت رومیکنی تو دهنت و شروع میکنی به گریه کردن. هر وقت مامان بهم میگه ژست بگیرم عاشق پوشیدن دمپایی های مامانم این پازل رو خاله ام زحمت کشیده برام خریده،منم با اینکه Level بالا بود تونستم همشون رو در عرض چند روز یادبگیرم و سرجای خودشون بگذارم ببینید چقدر قشنگ میرقصم کی میگه من دختر شیطونی هستم وهمه جارو بهم میریزم،ببینید چقدر به مامانم کمک میکنم من از این تو بدم میاد من و بیارید بیرون،بغل رو بیشتر دوست دارم کریس...
28 دی 1391

دخترم مریض شده

صبح که ازخواب بیدارشدی تهوع داشتی و بلافاصله بعداز خوردن هرچیزی بالا میاری.طبق عادت همیشگی دوست داشتی صبحانه بخوری ولی هرچی برات آماده میکردم یه کوچولو لب می زدی و نمیخوردی.نهار هم دو بندانگشت ماهیچه خوردی و همچنان تبت بالاست. دوستای گلم برای دخترم دعا کنید که هرچه زودتر خوب بشه و از این ویروس های جدید نباشه.
25 دی 1391

کلاغ پر 7

بازی جدیدی که بامبینا انجام دادیم،خیلی ساده بود.این بازی مفهوم فضا روکه یکی از پایه های علم فیزیک هست به بچه ها اموزش میده.اولین کاری که کردیم این بود که چندتا از این مجله های تبلیغات که درخونه ها می اندازن جمع کردیم و تمام عکس های صورت رو از توش جدا کردیم،چون هنوز قیچی گرفتن برای مبینا زود هست خودم این بخش رو انجام می دادم واز مبینا میخواستم که عکس ها رو جمع کنه،که خود اینکار براش جالب بود و درهین کار راجع به حالات صورت ها براش توضیح میدادم،مثلا این دختره چقدر اخمو هست یااین داره میخنده،دندون هاش رو و گاهی هم ازش میخواستم که اجزاء صورت عکسها رو بهم نشون بده و بعد یه کاغذ A4 رو جلوی دخترم گذاشتم و پشت عکس ها چسب کاغذ می زدم و می دادم به مبی...
6 دی 1391

18 ماهگیت مبارک

عزیز مامان یک سال و نیم هست که اومدی و با اومدنت دنیای من و بابا رو زیباتر کردی.ممنون بخاطر همه ی حس های قشنگی که تو این مدت بهمون هدیه دادی.اگر تو نبودی من هیچ وقت نمی تونستم حس قشنگ مادری رو داشته باشم. دیروز از اونجایی که بابا نمیتونست باهامون برای واکسن زدنت بیاد مامان جون زحمت کشیدن و اومدن تا ما تنها نباشیم.خدا رو شکر همه چی خوب بود و رو نمودار،وقتی می خواستیم بریم سمت اتاق واکسن،دل تو دلم نبود،همه اش فکر های عهد قجری می اومد سراغم که نکنه واکسن و اشتباه بزنن یا واکسنش فاسد باشه و یه بلایی سرت بیاد،قبل از تو یه کوچولوی دیگه هم اومده بود برای واکسن 18 ماهگیٍ،مامان جون باهاش حرف می زد تا سرگرم بشه و دردش نیاد که تو حس تملکت گل کرد و...
26 آذر 1391

ما چقدر خوشبختیم

عزیز دل مامان خیلی دوست دارم،دیشب بعدازخوندن یه وبلاگ دلم خواست همون موقع بیام محکم بغلت کنم ولی حیف که خواب بودی.چقدر من خوشبختم که خدایه دختر سالمبهمداده که میتونه راه بره بخنده حرفبزنه خودش رو برای مامان و باباش لوس کنه. وقتی خودم رو جای مامان امیرحسین میگذارم واقعا کم میارم،مامانی که تو سن 5 ماهگی امیر حسین فهمید که بچه اش فلج مغزی هست و تا آخرعمر همینطوری می مونه،نه می تونه حرف بزنه و دردش رو بگه نه می تونه بخنده نه می تونه راه بره.درکنارش مامان ابوالفضل که هفت سال جلوی بچه اش چیزی نخورده تا یه وقت ابوالفضل هوس نکنه،چون ابوالفضل مثل تو و مثل بچه های دیگه نمیتونه غذا بخوره. این هم آدرس وبلاگ امیر حسین http://www.baranbara...
23 آذر 1391

پیشرفت های شکوفه ی بهاری من

دختر گلم مامان رو ببخش که نمیرسه بیاد و تند تند از هنرهای جدیدت بنویسه.بالاخره بعداز کلی تاخیر الان که تو 18 ماهگی هستی موفق شدم بیام و کارهایی که از 14 ماهگی تا الان یادگرفتی انجام بدی رو بنویسم. خیلی بامزه رو انگشت های پات راه میری و وقتی که من یا بابا میایم باهات بازی های پرتحرک انجام بدیم،خیلی بادقت اول نگاه میکنی به پاها و دست هامون و بعد خیلی خوب اون روانجام میدی. خیلی علاقه داری که غذات رو خودت بخوری منو بابا هم ازدیدن تلاشی که برای غذا خوردن میکنی کلی ذوق میکنیم،اون روز رفتیم خیابون بهار و برات قاشق آموزشی گرفتیم،بنظرم خیلی مفید بود خیلی بهتر میتونی باهاش غذا بخوری و تقریبا قاشق رو بدون ریختن به دهانت میرسونی. وقتی بابایی یامام...
12 آذر 1391