مبینامبینا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 3 روز سن داره

عشق مامان و بابا

آخرین ماه از اولین سال زندگی مبینا

بعداز چند روز بی تابی بالاخره پنجمین دندونت هم دراومد،ششمیش هم سرش سفید شده و داره در میاد. مبینای عزیزم این روزها شیطونی رو به حد اعلاء خودش رسونده،مدام باید مراقبش باشم که یه وقت بلایی سرش نیاد،روزی چندبار تمام کشوهای لباساش رو خالی میکنه و بعداز اینکه اون پروژه رو به سرانجام می رسونه میره سراغ کشوهای کابینت و تمامشون رو خالی میکنه،تازه هم کابینت سبدها رو کشف کرده و اون ها رو خالی میکنه و میره توش میشینه و این پروژه هم روزی چند بار تکرار میشه،اولش که رفت تو کابینت نشست آروم آروم در رو میبستم بلکه بیاد بیرون ولی میدیدم که نخیر تازه خانم خوشش هم میاد یه لحظه در رو کامل بستم و زودی باز کردم تا از تاریکی نترسی ولی دیدم همچنان با لبخند و ذوق ...
18 خرداد 1391

مبینا یک ساله شد(البته به قمری)+اولین نوشته ی بابایی

پارسال 12 رجب شب ولادت امام علی پا بدنیا گذاشتی و دنیای ما رو رنگی تر کردی.قربون قدمهای کوچیکت بشم که سراسر رحمت بود برای ما.این تاریخ برای من و بابایی یادآور خاطرات خوبی هست،مراسم خواستگاری و بله برون،جشن عقدمون،وآخریش که شیرینترین بود برامون تولد دختر یکی یه دونمون.برای خودمون هم جالب بودکه همه ی اتفاق های خوب زندگیمون مصادف شده با این تاریخ مبارک، پس تا هستیم و باشیم این تاریخ رو سه تایی جشن خواهی مگرفت. تمام این مدت که ماه یک دورکامل زد و دخترم یک ساله شد لحظه هایی رو داشتیم که برای من و بابایی حسشون تازه بود،شادی،ناراحتی،نگرانی،شب بیداری و خستگی... همه و همه برامون تازگی داشت،چون طعم خستگیمون جدید بود همونطور که طعم شادیهامون جدید بود...
18 خرداد 1391

اولین قدم های دخترم

دخترم 26 اردیبهشت 91 در یازده ماه و یک روزگی زمانی که مامان هفت تیر بود برای خرید مانتو و بابایی ترکیه بود و خودش در خانه ی مامان بزرگش بود راه رفت بدون کمک کسی،الهی مامان دورت بگرده دختر نازم،با خاله هفت تیر بودیم که دایی زنگ زد و گفت مامانش دیدن چه صحنه ای رذو از دست دادی (مبینا راه رفت)اونقدر خوشحال شدم که بلند تو خیابون به خاله گفتم دخترم راه رفت،شب وقتی اومدم خونه و با چشم خودم دیدم خیلی شگفت زده شدم،کلی ازت فیلم گرفتم. این ها نتیجه ی تمرین های مامان جون بود که تو این یه هفته ای که خونشون بودیم کلی باهات تمرین کرد.مامان جون خسته نباشییییییییی   به زودی با کلی عکس برمیگردم پی نوشت:بالاخره عکس های کیش رو گذاشتم،هورااااااا...
2 خرداد 1391

سفر به کیش و شیراز

هشتم عید بابایی رفت شیراز تا یکم به کارهاش برسه و قرار شد من و تو هم روز دهم بریم پیش بابا،دهم صبح مامان جون و بابا جون اومدن و ما رو رسوندن فرودگاه،من این دو روز خیلی خسته بودم بخاطر جمع کردن چمدون هامون،چون مجبور بودم بخاطر تو شب ها کار کنم،با خودم گفتم برم تو هواپیما یه یک ساعتی بخوابم تا خستگیم در بره ولی با کمال تعجب دیدم مبینا خانم که چشم هاش پرخواب بود و وقت خواب هر روزش هم بود تا خود شیراز چشم رو هم نگذاشت و کلی هم شیطنت کرد،هی کاغذ و مجله ها رو از کاور جولومون بیرون میکشید و می ریخت زمین،هی دست می زد به غذای حاج خانمی که کنارم نشسته بود و هی لباس بنده خدا رو میکشید،نزدیک بود نوشابه رو هم بریزه رو خانمه،خلاصه تا خود شیراز من بیچاره ...
2 خرداد 1391

نمایشگاه کتاب

١٣ اردیبهشت طی یک تصمیم ضربتی رفتیم نمایشگاه کتاب،بابایی طرفای ولیعصرکارداشت،مارو برد نمایشگاه وخودش رفت به کارهاش برسه،به خاله هم زنگ زدیم اومد پیشمون و باهم سه تا سالنی که مربوط به کودکان بود رو گشتیم و یه تعدادی هم کتاب خریدم برای فرشته ی کوچولوم. مبینا تو سالن های کودکان که بودیم خیلی خوب باهام همکاری کرد و اصلا اذیت نکرد ولی همین که پامون رو گذاشتیم توسالن کتابهای بزرگسالان بی تابی کرد و من و خاله مجبور شدیم نوبتی مبینا خانم رو بغلمون بگیریم.بخاطرهمین من فقط تونستم یه کتابی رو که یکی از دوستای خوبم الهه جان مامان آلای عزیزم معرفی کرده بود رو بخرم و خاله هم یه کتاب خرید و خیلی زود از سالن بیرون رفتیم،بابایی هم کارش تموم شده بود و بی ...
31 ارديبهشت 1391

برای چند ثانیه ایستادی

عشق مامان طبق معمول همیشه وقتی سجاده ام رو بازمیکنم از اول تا آخر نمازم کنارم میشینی و با تسبیح بازی میکنی و هر وقت سرم رو می گذارم رو مهر با دستت سعی میکنی سرم رو بلند کنی تامهر رو برداری ولی چون دوست داری مهر رو بخوری نمی گذارم که دستت به مهر برسه،امشب هم آخر نمازم بود که اومدی و بازوم رو گرفتی و بلند شدی همینطور که ایستاده بودی برای 10 ثانیه دستت رو ول کردی و بدون کمک کسی ایستادی و خیلی آروم نشستی،از بس شگفت زده شده بودم که دلم میخواست فریاد بزنم ولی جلوی خودم رو گرفتم که نترسی و زود بیفتی.بعد که نشستی اونقدر ماچت کردم و چلوندمت که از خنده ریسه رفتی. راستی جدیدا هم کنترل تلویزیون رو به سمت تلویزیون میگیری و سعی میکنی ادای ما رو دربیاری،...
21 ارديبهشت 1391

همسر عزیزم روزت مبارک

*همسر عزیزم روزت مبارک* کلی بوس برای بابایی از طرف مامان و مبینا از همون کودکی این روز رو دوست داشتم و همیشه بابت هدیه ای که برای معلمم می بردم خوشحال بودم،بعد هم که خودم معلم شدم باز این روز برام هیجان داشت،از همون در مدرسه که وارد میشدم همه شاگردام بهم تبریک میگفتن و هیجانی ترین قسمت هدیه مدیر مدرسمون بود. تو تمام این سال ها،اون سالی که معلم ابتدایی بودم بیشتر بهم خوش گذشت.هیچ وقت یادم نمیره،صبح رفتم تو کلاس و یهو همه ی شاگردام با صدای بلند روزم رو بهم تبریک گفتن و زنگ آخر با خانواده هاشون برام جشن گرفته بودن.و نقاشی هایی که بچه ها برام به عنوان یادگاری کشیده بودن،هنوز نگهشون داشتم. ولی امسال بخاطر دختر گلم بازنشسته ...
12 ارديبهشت 1391

دست دادن دخترم

بعد از دست دسی کردن و بای بای کردن و زبون درآوردن و شونه کردن مو بالاخره دست دادن هم یاد گرفتی،امروز که دستم رو آوردم جلو با دست راستت خیلی آروم و متین دست دادی،کلی ذوق کردم و بابایی رو صدا کردم که بیاد ببینه،بابایی هم خوشش اومده بود هی باهات دست میداد و با شادی داد و فریاد میکرد و میخندید و تو هم از خنده ی بابا کلی حال میکردی و میخندیدی. راستی دیروز هم بهت یاد دادم که هرم هوشت رو درست کنی و تو هم خیلی زود یاد گرفتی و سعی کردی که حلقه ها رو سرجاشون بندازی،البته از هر 5 بار سعیت یک بارش موفق میشی ولی این خودش قدم خوبی بود،بابایی وقتی دید که با دقت این کار رو انجام میدی تصمیم گرفت که بازی های هوش جدیدتری برات تهیه کنه،دستت دردنکنه بابایی....
4 ارديبهشت 1391

دخترم 300 روزه شد

دختر گلم اولین ماه دو رقمیش رو پشت سرگذاشت،تو این ماه سومین دندونت هم دراومد،که سر این دندونت خیلی اذیت شدی. اسفند ماه بود که بابایی یه سفر رفت شیراز و بهم گفت که وقتی برگشتم دوست دارم ببینم که مبینا دس دسی می کنه،همین هم شد و وقتی بابا از سفر برگشت کلی ذوق زده شد بابت این موضوع،قبل از این هم گاهی دست می زدی ولی حالا تا بهت میگیم مبینا دس دسی شروع میکنی به دست زذن،وقتی هم میگم مبینا بای بای،شروع میکنی به بای بای کردن،من هم بی جنبه هی میگم مامانی دس دسی،مامانی بای بای،مامانی دس دسی،مامانی بای بای... هفته پیش با کمال ناباوری دیدم شونه ات رو برداشتی و کشیدی پشت سرت،آخه مامانی تو از کجا یادگرفتی که شونه برای مو هست،قربونت برم فرشته ی ما...
3 ارديبهشت 1391