مبینامبینا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 19 روز سن داره

عشق مامان و بابا

دخترم دیگه رسما میشینه

فرشته ی کوچولوی مامان دیگه می تونی برای چندین دقیقه بشینی و با اسباب بازی و مخصوصا انگشت های پاهات که تازه کشفشون کردی بازی کنی.خیلی دوست داری بشینی و از زاویه ی دیگه اطرافت رو ببینی ولی بابایی میگه چون هنوز ستون فقراتت کامل شکل نگرفته نگذارم زیاد بشینی. قربون نشستنت بشم فرشته ی من اینجاهم به توصیه بابایی تکیه دادی تا کمرت درد نگیره وقتی هم که توماشین میشینی اونقدر محو دیدن بیرون و آدمها و ماشین ها و آسمون میشی که اصلامامان رو نمی بینی، بعد از چنددقیقه هم خوابت می بره، اینجا تازه حرکت کرده بودیم،منم گفتم تا خوابت نبرده یه عکس از نفسم بگیرم آقا خرسه میای با هم دوست بشیم؟ وای آقا خرسه دخترم رو تور کرد *امروز دخترم ...
10 دی 1390

بدون تکیه به مامان نشستی

قربونت برم مامان جان امروز تونستی بشینی،اونقدر ذوق زده ام کردی که خدا می دونه از صبح نمیدونم چرا گردنم گرفته بود و به سختی تونستم جات رو عوض کنم و یه شال گردن پیچیده بودم دور گردنم که فکرکنم ازش خوشت نمی اومد چون هی می کشیدی،بابایی دانشگاه بود و من داشتم باهات بازی می کردم،چهارزانو نشسته بودم و تو رو هم گذاشته بودم جلوم و به پاهام تکیه داده بودمت که یکدفعه توجه ات به پاهات جلب شد و دولا شدی و انگشتای پاهات رو گرفتی و مشغول بازی باهاشون شدی،که یه لحظه دیدم بدون کمک و تکیه به من نشستی،باهمون گردن درد سریع رفتم دوربین آوردم و ازت فیلم گرفتم،داشتم فیلم میگرفتم که متوجه دوربین شدی وتا سرت رو کج کردی که مامانی رو ببینی یهو قل خوردی به پهلو. ...
10 دی 1390

اولین باری که دخترم برف دید

دخترنازنینم امسال برخلاف سالهای گذشته سرما و برف خیلی زود مهمون ما شد و به برکت قدم های کوچولوی تو،امسال تو پاییز برف بارید خونه مامان جون بودیم و بابا یه هفته بود که رفته شیراز هم برای کاراش و هم برای اینکه باباجون میخواستن برن مشهد برای روز عرفه و مامان جون شیرازی تنهابود به خاطرهمین ما تو این مدت رفتیم خونه مامان جون تهرانی موندیم.صبح روزی که بابایی قرار بود بیاد من و تو زیر پتوی گرم ونرم خواب بودیم که دایی اومد و تو رو باخودش برد جلوی پنجره و برای اولین بار بهت برف رو نشون داد و معرفی کرد، من خواب بودم و ندیدم که چقدر ذوق کردی یا چقدر تعجب کردی ولی مطمئنم بزرگتر که بشی مثل مامانی برف رو دوست خواهی داشت. خلاصه با سرو صدای دای...
10 دی 1390

باران

الان دو روزه که آسمون تهران بارونی شده و دخترم اولین بارون پاییزی زندگیش رو دید،من خیلی روزهای بارونی رو دوست دارم،ولی چندسالی که شیراز زندگی میکردم هروقت بارون می اومددل مامانی هم می گرفت و با آسمون گریه می کرد.ولی الان که برگشتم به زادگاهم دیگه با بارون گریه نمیکنم و بارون و بوی بارون من رو می بره به بچگی هام. امروز بردمت جلوی پنجره و بارون رو بهت نشون دادم و برات توضیح دادم  که بارون چطوری به وجود می یاد و از دریا و رودخونه و ابرهای آسمون برات گفتم و قول هم دادم که خیلی زود ببرمت و دریا و رودخونه رو بهت نشون بدم. اونقدر با دقت به حرفهای مامانی گوش می دادی که دلم می خواست کلاس درس رو ادامه بدم ولی ماشالا رشدت خوب بوده و س...
10 دی 1390

اولین باری که سوار روروئک شدی

امروز برای اولین بار گذاشتمت تو روروئکت،خیلی با تعجب به اسباب بازیهای جلوش نگاه کردی و یهو شروع کردی به خوردنشون، میخواستی شناسایی کنی ببینی چی هستن، سایز روروئک رو تو کوتاهترین حالت تنظیم کردم،تابتونی با نوک پاهات حرکت کنی،ولی خیلی زیاد توش نشستی و خیلی زود خسته شدی.فکر کنم یکم دیگه که بزرگ بشی و پاهات راحتتر به زمین برسن بیشتر دوست داشته باشی توش بشینی و مامانی هم باخیال راحتتر می تون به کارها برسه فدای دخترم بشم که ازهمون اول بدنیا اومدنش تو حموم خیلی آروم بود،راستی مامان بهت گفته بود که از بیست و یک روزگیت خودم می برمت حموم اینجا هم دخترم رفته حموم چرت بعد از حموم فرشته ی مامان هروقت می خوابی مامان به جای اینکه ...
10 دی 1390

واکسن 4 ماهگی

دختر نازم چهارماهگیت مبارک.امروز دقیقا یک سال و یک ماه هست که پیش مامانی،تواین مدت خیلی احساس های قشنگی به مامانی هدیه دادی.مرسی عزیزم.با تمام وجودم دوستت دارم و از خدا می خوام که همیشه بینمون احساس های قشنگ جاری باشه صبح که برای خوردن شیر ازخواب بیدار شدی،آماده ات کردم که بریم واکسن بزنی،از چند روز پیش وقتی به این فکر می کردم که چقدر درد خواهی کشید،بغلت میکردم و محکم به خودم فشارت میدادم وگریه می کردم،بابایی هم هی می گفت که اینطوری تو متوجه می شی و بعدها از واکسن می ترسی و باید جلوی خودم رو بگیرم.ولی مگه می شد خلاصه وقتی گذاشتمت رو تخت که واکسنت رو بزنن داشتی تو چشمای مامان نگاه می کردی و می خندیدی همین که واکسن رو تو پات کردن یه ...
10 دی 1390

دل نوشته های مامان

مامانی یه مدتی هست که خیلی سرم شلوغه و اصلا فرصت نکردم که تو وبلاگت بنویسم و عکس های این مدت رو بگذارم،قول میدم شنبه هفته دیگه جبران کنم و کلی حرف دل که تو این شش ماه داشتم رو برات بگم.
6 دی 1390

زیر کاناپه چیکار می کنی

امشب کلی از دستت خندیدیم قضیه ازاین قرار بود که:بابایی پشت کامپیوترش بود و مشغول کاراش و من هم تو آشپزخونه داشتم مرغ می شستم و اصلا نمی شد بیام و بهت سر بزنم، ولی تندتند بابایی می اومد و بهت سرمی زد، یهو به دلم افتاد که بابایی رو صدا بزنم که بیاد بهت سربزنه وقتی بابایی اومد دیدم بلند بلند میخنده و هی بهم میگه بیا ببینش بلا خانم رو، من که دستام بند بود از بالای اپن سرک کشیدم دیدم که تا گردن رفتی زیر کاناپه و فقط کله ات بیرون مونده. خیلی سرعت عملت رفته بالا مامانی،آخه چنددقیقه ای نشد که بابایی از پیشت رفت، چطوری تو این مدت کم اینقدر خودت و سر داده بودی زیر کاناپه،الهی بگردم برای دختر نازنینم. فکرکنم کم کم باید کار و بارو تعطیل کنم و د...
6 دی 1390

پو و و و و ف

سلام عزیزمامان،چندهفته ای هست که یادگرفتی بعد از شیر خوردن لب هات رومیخوری انگارکه یه چیزی تو دهنت گذاشتی و داری میخوریش،از دیروزهم یاد گرفتی که با لبات پووووف میکنی و خیلی از اینکارت لذت می بری، هی منم بهت می گم مامانی به جای این صداها بگو ماما بعد بابایی هم می گه ماما سخته بگو بابا،خلاصه سراینکه اول کدوم رو بگی با بابایی جنگ داریم و صد البته که همیشه مامانی پیروز میشه و بابایی تسلیم ولی خیلی زود شکستش رو یادش میره و دوباره هی میگه دخترم بگو بابا. یه چند باری ازهمون اول ها که به دنیا اومدی تو گریه هات گفتی ماما ولی من همش شک می کنم و میگم هنوز کوچولویی حتما اشتباه شنیدم،ولی بی صبرانه منتظر مامان گفتنت هستم عزیز دل مامان. بابایی دو روز...
21 آذر 1390