مبینامبینا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 19 روز سن داره

عشق مامان و بابا

دربند

امروز پنج شنبه روز دختر بود، به مناسب این روز بابایی تصمیم گرفت که ما رو ببره دربند، این اولین کوهنوردی تو زندگیت بود، امیدوارم همیشه مثل کوه توزندگی محکم و استوار باشی دختر نازنینم. عصر حرکت کردیم هوا خوب بود یه سرهمی تنت کرده بودم، تو مجذوب رنگ ها و چراغها و آدمهای اطرافت شده بودی.یکم که گذشت هوا سردتر شد منم کت بنفش رنگت رو که مامان جون برات بافته بود تنت کردم و کلاهش رو سرت گذاشتم و گذاشتمت تو کالسکه و یه پتو هم روت انداختم، مثل موش داشتی از اون تو بیرون رو نگاه می کردی خیلی ناز شده بودی هر کی از کنار کالسکه ات رد می شد یه چیزی می گفت،چه نازه، چه خوشگله، آخی این رو نگاه کن، آفرین اومدی کوهنوردی. تا جایی که می شد کالسکه رو برد رفتیم ب...
25 مهر 1390

تولد

**مبینای عزیزم در تاریخ 25 خرداد 1390 ساعت 10:45 صبح متولد شد** *این روز بهترین و شیرین ترین روز عمرم ب و د* ...
22 مهر 1390

اولین مسافرت دخترم

فردا صبح دخترم اولین مسافرت زندگیش رو می ره  میخوایم بریم شیراز تا مبینا بابایزرگ مهربونش رو ببینه و البته مامان جونش رو.امیدوارم این سفر سرآغاز خوبی برای سفرهای بعدی دختر گلم باشه و از خدای مهربون میخوام که سفر خوبی داشته باشیم و مبینا مثل همیشه سرحال و خنده رو باشه و اذیت نشه. امروز صبح مشغول جمع کردن چمدان ها بودم و گربه ی اسباب بازیت رو گذاشته بودم جلوت تا باهاش سرگرم بشی،که یکدفعه دیدم گربه ی به این سنگینی با مشت مبینا خانم نقش برزمین شد،دخترم چه زوری داریا. بعدش گذاشتمت تو تخت،داخل تختت یه بالشت کوچولو هست تا نگذاره سرکوچولوت به میله ی تخت بخوره ولی چه خیال باطلی،دیدم که گوشه ی بالشت رو گرفتی و داری تکونش میدی و میبری بالا و...
22 مهر 1390

چرخیدن نازنیم

اولین بار شیراز بودیم که به تنهایی تونستی بچرخی بعد از اون برای چرخیدن یکم کمک میخواستی  ولی از امروز خودت به تنهایی می چرخی مخصوصا وقتی می خوام پوشکت رو عوض کنم تا غافل می شم سریع میچرخی فقط هم از سمت راست، وقتی هم میچرخی قشنگ سرت رو بالا نگه می داری و یه لبخند از روی رضایت رو لبای کوچولوت نقش می بنده و با کنجکاوی شروع به نگاه کردن اطرافت میکنی، چند دقیقه ای که به این حالت میمونی گردنت خسته می شه و صورتت رو میذاری زمین و هی صدا درمی یاری و اعلام خستگی میکنی و دوست داری یکی به دادت برسه و برت گردونه به همون حالت طاق باز.آخه هنوز یاد نگرفتی که وقتی خسته شدی کنارصورتت رو بذاری رو زمین و استراحت کنی. قربون حرکتهای قشنگت بشم که باعث ...
22 مهر 1390

میخوای بخندی یا گریه کنی؟

دختر نازم امروز من و بابا رو خیلی خندوندی،وقتی داشتیم نهار می خوردیم یهو دیدیم چشمای نازت رو بازکردی و لب های کوچولوت رو ورچیدی و آماده شدی برای گریه تا من نگاهت کردم خندیدی و دوباره لب ورچیدی و دوباره خندیدی و باز لب ورچیدی این کار رو برای چندبار تکرار کردی، نمی دونستیم می خوای بخندی یا گریه کنی، محکم بغلت کردم و تا می تونستم بوس بارونت کردم الهی بگردم برای دختر نازم *امروز سه ماه و نه روز داری عزیز دل مامان* ...
22 مهر 1390

تست شنوایی

امروز صبح بردیمت برای مرحله دوم تست شنوایی، مرحله اول رو در بیمارستان موقع بدنیا اومدنت گرفته بودن و مرحله دوم رو بعد از سه ماهگی باید انجام می دادیم.صبح خیلی شاداب از خواب بیدار شدی لباسات رو تنت کردم وحرکت کردیم به سمت بیمارستان بقیه الله تو راه زنگ زدم به واحد شنوایی سنجی تا مطمئن بشم که هستن،خانمه گفت که باید خواب باشی،ما هم به امید اینکه تو ماشین خوابت می بره به راهمون ادامه دادیم ،تو هم طبق عادت همیشگیت که تو ماشین می خوابی، خوابیدی ولی تا رسیدیم بیدار و هشیار شروع کردی اطراف رو نگاه کردن، تو بخش هم هرکاری کردم نخوابیدی،خانم دکتر گفت که بیا این شربت رو بده تا بخوابه، برخلاف میل باطنی شربت رو بهت دادم ولی بسی خیال باطل،خانم خانما نمی خ...
22 مهر 1390

روزت مبارک دخترم

دختر نازنین مامان روزت مبارک،این اولین سالی هست که من دارم به دخترم روزش رو تبریک میگم خدایا به خاطر این دختر نازی که به من دادی ازت ممنونم من همیشه دوست داشتم یه دختر داشته باشم، خدایا شکرت   *امروز دخترم سه ماه و چهارده روزش هست* ...
22 مهر 1390

تلویزیون نگاه کردن دخترم

قشنگ مامان روزها داره میگذره و هر روز تو بزرگتر می شی و چیزهای تازه یاد می گیری و من و بابا امیر رو متعجب میکنی،تازگی هم عادت کردی وقتی داری شیر می خوری انگشت نشونه ی مامان رو محکم میگیری و تکون میدی و تا آخر شیر خوردن انگشت مامانی رو ول نمی کنی،از خوشحالی ضعف میکنم وقتی شروع می کنی به ملچ وملوچ کردن و تند تند شیر خوردن گاهی خودم سینه ام رو در می یارم تا بتونی نفس تازه کنی می ترسم اینطوری که میخوری یادت بره نفس بکشی شکموی مامان برات نگفتم که چقدر تلویزیون دوست داری از همون یک ماهگی وقتی تلویزیون روشن بود همینطوری زل می زدی و نگاه می کردی بعد کم کم شروع کردی با تلویزیون حرف می زدی و گاهی وقتا ذوق زده هم می شی و تند تند دست و پاهات رو ت...
22 مهر 1390