مبینامبینا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 19 روز سن داره

عشق مامان و بابا

برگشت از مسافرت همزمان با درآمدن دومین دندون

دیروز از مسافرت برگشتیم، و بعد از اینکه ماشینمون رو از پارکینگ بابابزرگم برداشتیم رفتیم خونه مامان جون،وقتی رسیدیم دم در دیدیم که باباجون تو این سرما بیرون وایستاده بود تا زود در پارکینگ رو باز کنه که جلوی در معطل نشیم،دایی و مامان جون هم تو پیلوت منتظر ما بودن،البته فکر کنم بیشتر دلشون برای تو تنگ شده بود چون اصلا محل به دخترشون نگذاشتن و هی قربون صدقه تو می رفتن و باهات بازی می کردن. تو خونه مامان جون متوجه شدم که بالاخره بعد از چند روز تلاش و درد لثه،دومین دندونت هم به سلامتی دراومد. خیلی زود می یام و سفرنامه به همراه عکس برات می گذارم دختر قشنگم. *امروز 7 ماه و 9 روزت هست قشنگم* ...
10 بهمن 1390

نمی دونم گفتی بابا یا توهم بود

چند روزی هست که خیلی بیشتر ازهمیشه آواز میخونی و صدا درمیاری،تازگی ها هم جیغ می زنی و چون دیدی تا جیغ می زنی سریع باهات حرف می زنیم و بهت توجه می کنیم هرموقع حوصله ات سر میره یا دوست داری باهات بازی کنیم تک جیغ می زنی و منتظر عکس العمل ما میشی،امروز تو آشپزخونه کارداشتم و هی تک جیغ زدی و هی دیدی خبری از مامان نیست که دیگه عصبانی شدی و پشت هم جیغ زدی منم برای آروم شدنت خودم رو نشون دادم و دالی گفتم، تا می رفتم سرکارم جیغ می زدی و هی من  دالی می کردم،دیگه شده بود نوبتی یه جیغ یه دالی،یه جیغ یه دالی....فکرکرده بودی بازیه و هی با خنده جیغ می زدی. تازه بعضی وقت ها منم میشینم کنارت و با هم جیغ می زنیم و بابایی بهمون میخنده امروز عصر...
23 دی 1390

6 ماهگیت مبارک

فرشته ی مامان ٦ ماهگیت مبارک، تو این مدت فقط شیر مامان رو خوردی و حتی قندآب و شیرخشک هم بهت ندادم ،پس با کمال افتخار می دونم که این وزن و قدی که الان داری همه اش فقط و فقط با شیر مامان بوده،پس زنده باد شیر مامان. وزن در بدو تولد:٣/١٠٠ قد در بدو تولد:٥١ وزن در شش ماهگی:٨/٣٠٠ قدر در شش ماهگی:٧٠   مامان جون من حتی بهت پستونک هم ندادم و شب ها وقتی بیدار می شدی خودم نقش پستونک رو برات ایفا می کردم،آخه میگن که پستونک برای بچه ها خوب نیست البته بعضی ها هم میگن خوبه و نمی دونم تا وقتی که شما بزرگ بشی و علم پیشرفت کنه کدوم نظریه دادن یا ندادن پستونک درست هست،به هرحال من دیدم تعداد اونهایی که مخالف با پستونک هستن بیشتر هستن،تصمیم گ...
19 دی 1390

جشن دندونی

روز جمعه 90/10/16 مامان جون برات جشن دندونی گرفتن و همه ی فامیل رو دعوت کردن. بابایی روز پنج شنبه من و تو رو برد خونه مامان جون تا به مامان جون برای تدارک جشن کمک کنیم وقتی درخونه باز شد دیدم مامان جون چه کرده خونه رو تزئین کرده بودن با کلی بادکنک های خوشگل،من که سوپرایز شدم، عصر خاله جون هم اومد، ولی مامان جون همه ی کارها رو کرده بودن و کاری نبود که ما انجام بدیم،من یه کوچولو استرس داشتم چون این اولین جشن دختر نازم بود. صبح روز جمعه زود ازخواب بیدار شدیم و بردمت حموم و طبق روال همیشه وقتی از حموم می یای غش می کنی،داشتم نهارت رو می دادم که با دهان پر از غذا خوابت برد،کلی دایی و خاله رو خندوندی،یه کم آب بهت دادم که غذا از دهنت پاک بشه و ...
19 دی 1390

برنده شدیم هووووووووووووووووووووووورا

وبلاگ ما هم جز برنده های یک ساله شدن نی نی وبلاگ شد فکر می کنم نی نی وبلاگ فهمیده بود که دیروز جشن دندونیت بود،بخاطر همین بهت هدیه داد متنی که ما نوشته بودیم برای نی نی وبلاگ این بود: همیشه پایدار باشی نی نی وبلاگ،از امروز که ما برای فرشته های روی زمین مینویسیم تا زمانی که این فرشته ها بزرگ بشن و بتونن با خاطرات کودکی خودشون ساعات خوشی رو داشته باشن و ادامه خاطرات زندگیشون رو تو دفترچه نی نی وبلاگ بنویسن پیشمون بمون. پایداری و برفراز بودن تو آرزوی همه ی ما مامان ها و فرشته های کوچکمون هست ...
18 دی 1390

گرفتن انگشت پا

امروز در شش ماه و دو روزگی مبیناخانم انگشت پاشون رو کشف کردن همچین با تعجب به انگشتهای پاهات نگاه می کردی و وقتی مینشوندمت هی دولا میشدی انگش های پات رو می گرفتی وقتی هم دراز می کشیدی هی دستات رو می رسوندی به انگشت های پاهات. مامانی جوراب هم خیلی دوست داری و تمام تلاشت رو میکنی که جوراب هات رو از پات در بیاری و باهاشون بازی کنی و بخوریشون، وقتی هم دارم جات رو عوض میکنم فقط با جوراب میتونم آروم نگهت دارم تا تکون نخوری. این پتو رو پهن کرده بودم که روش با اسباب بازی هات بازی کنی،دیدم که به جای بازی با اسباب بازی هات داری با پتو بازی میکنی و خودت رو تو پتو پیچوندی. ...
18 دی 1390

اولین شب یلدا درکنار دخترم

امسال اولین شب یلدایی هست که دخترم درکنار ماهستی و من خوشحالم که امشب چند ثانیه بیشتر از وجودت لذت میبرم. شب یلدا مامان جون دعوتمون کرده بود خونشون،همونطور که گفتم چون روز تولد شش ماهگیت بابایی شیراز بود نشد جشن بگیریم و جشن تولد شش ماهگیت رو موکول کردیم به پنج شب بعدش که میشد شب یلدا، و تصمیم گرفتیم که یه کیک خوشمل بخریم بریم خونه مامان جون اینا،شب خوبی بود خاله هم اومده بود و خلاصه جمعمون جمع بود و با بودن تو در کنارمون شادی جمعمون تکمیل شد. کلی عکس گرفتیم و کلی هم خوراکیهای خوشمزه خوردیم و فال حافظ هم مثل هرسال گرفتیم و هی سربه سر دایی گذاشتیم و  گفتیم امسال حوصلمون سرمیره باید زن بگیره،تا سرمون گرم بشه. شب یلدایی از بابا...
17 دی 1390

داری دندون در میاری

دختر نازم بعد از واکسن 6 ماهگی و تب و بی حالی این چند روزه، امروز بعد از دیدن خواب در مورد دندون های عزیزم،متوجه شدم که لثه ات سفید شده و داره دندونت نیش می زنه.قربون مروارید خوشگلت بشم. جریان از این قرار بود که دیشب خواب دیدم که دندونت نیش زده و داره در میاد ولی فقط یکیش، تو خواب دقیق یادم میاد که بابایی رو صدا کردم و با خوشحالی بهش گفتم مبینا داره دندون در میاره ولی نمی دونم چرا یکیش سفید شده و داره در میاد. وقتی از خواب بیدار شدم تمام روز در تلاش بودم که لثه ات رو ببینم و وقتی دیدم کلی شگفت زده شدم چون دقیقا مثل خوابی که دیده بودم جای یکی از دندونات سفید شده،احساس می کنم که همین صحنه رو هم تو خواب دیدم.کلی ذوق کردم و با هزارتا تر...
17 دی 1390

واکسن 6 ماهگی

امروز بیست و سوم آذرماه هست ودو روز دیگه نوبت واکسن 6 ماهگی مبیناخانم،سری پیش بعد از زدن واکسن زیاد اذیت نشدی، امیدوارم ایندفعه موقع زدن واکسن هم اذیت نشی دخترم. بابایی رفته شیراز و متاسفانه برای جشن تولد 6 ماهگیت بابایی پیشمون نیست، ولی عیب نداره هفته دیگه شب چله است و بابایی هم از شیراز برگشته، یه کیک خوشگل می گیریم و میریم خونه مامان جون و اونجا در کنار بقیه شش ماهگیت رو جشن میگیریم. چقدر زود شش ماه گذشت، باورم نمیشه شش ماه هست که سه تایی درکنارهم هستیم. تو این مدت که به نظرم مثل برق گذشت خیلی چیزها یاد گرفتی، و هر بار با خنده های قشنگت حس شیرین مادر بودن رو تو وجودم می پرورونی. دختر خوش خنده مامان خیلی دوستت دارم، هر وقت به صورت...
10 دی 1390