مبینامبینا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 3 روز سن داره

عشق مامان و بابا

کلاغ پر 1

امروز بعد از مدت ها تصمیم گرفتم که بازی هایی که من و مبینا تو خونه انجام میدیم رو اینجا بنویسم.روزهای من سراسر جنب و جوش و بازی با مبینا و رسیدگی به کارهای خونه هست البته اگر مبینا بگذاره، بخاطر همین کمتر وقت میکنم که تو وبلاگش بنویسم،بیشتر پستهای وبلاگش هم بخاطر نبود وقت بدون عکس هست.ولی ازامروز تصمیم گرفتم که بیشتر روزانه های خودم و دخترم رو بنویسم. چند روز پیش تصمیم گرفتم با مبینا آرد بازی کنم.اولش که بهش گفتم مبینا بیا بریم بازی یه راست رفت تو اتاقش و منتظرم شد تا برم پیشش که دید نه مثل اینکه این بار بازی تو آشپزخونه هست و دنبال من اومد،یه سینی و یه ظرف آرد و یه قاشق و یه چای صاف کن و یه مسواک وسایل اولیه ی بازی ما بود،تا وسایل رو جلوش...
16 شهريور 1391

کلاغ پر 2

حدود یک ماه پیش تو اوج گرمای مردادماه تصمیم گرفتم که با دخترم تو بالکن آب بازی کنم و در کنارش هم چند تا نکته ی فیزیکی به دخترم یاد بدم(بالاخره این تحصیلاتمون باید یه جایی به درد بخوره ) این شد که مواد لازم رو تهیه کردم و وقتی مبینا از خواب میان روزش بیدار شد با هم راهی بالکن شدیم. مواد لازم:سینی/یک ظرف بزرگ و چند ظرف کوچک/یک ملاقه و چندتا قاشق در سایزهای مختلف/یک عدد شکوفه ی گیلاس که تازه از خواب بیدار شده از اونجایی که دخترم عاشق آبه تا سینی رو گذاشتم جلوش شیرجه زد به سمت ظرف پراز آب و با ملاقه شروع کرد آب بیرون پاشیدن و بعد تصمیم گرفت که باملاقه آب ها رو داخل ظرف های دیگه بریزه،من همیشه چند دقیقه ی اول بازی رو می گذارم خود مبینا بدون ت...
16 شهريور 1391

مبینا در 14 ماهگی

دخترم میخواستم برای تولد یک سالگیت ببرمت آتلیه ولی بخاطر عمل مامان جون نشد،به همین دلیل تو14  ماهگی رفتیم آتلیه، از اونجایی که کلا تو دختر صبح نیستی و معمولا صبح ها خمیازه میکشی و آتلیه هم تواون تاریخ فقط صبح ها وقت داشت اولش خوب بودی ولی آخرش چشمهات خمار بودن.فدای چشمای خمارت بشه مامان. *عاشقتم دخترم با تمام وجود می پرستمت شکوفه ی عشقم * ...
7 شهريور 1391

شیطونی های مبینا گلی

امروز مبینا خانم دسته گل هایی به آب دادن وصف ناشدنی،یکیش شکوندن شیشه ی آبغوره که شرح ماجرااز این قرار هست:وقتی در یخچال روباز میکنم میری جلوی یخچال می ایستی و تمام تلاشت رو میکنی که از کشوها بالا بری،من هم طبق عادت همیشگی میگذارم چندلحظه ای جلوی یخچال بایستی،مشغول کارهام بودم که یهو صدای ترکیدن یه چیزی قلبم رو نگه داشت،برگشتم دیدم مبینا خانم شیشه ی آبغوره رو پرت کردی تو بالکن و خودت هم سرت رو تکون میدی و میگی نوچ نوچ نوچ داشتم برات توضیح می دادم که مامانی این کار اصلا درست نبود،این جنسش از شیشه هست و نباید وسایل های شیشه ای رو پرت کرد که  شیشه ی گلاب و بین زمین و آسمون دریافت کردم،از درون این شکلی شده بودم و از بیرون این شکلی دومی...
5 شهريور 1391

مشهدی مبینا

با تاخیر فراوان سلام به همه ی دوستان خوبم. راستش مبینا ماشالا خیلی شیطون شده که البته این مقتضای سن همه ی بچه هاست،بخاطر همین من صبح تا شب همه ی کارم شده دنبال خانم دویدن تا خدای نکرده اتفاقی براش پیش نیاد،بارها به این نکته رسیدم که بچه ها رو فرشته ها نگه می دارن،چون با این همه  مراقبت باز هم بارها خطر از سرمبینا گذشته. خبرجدید اینکه بالاخره دخترم بعد از یک سال و دو ماه رفت مشهد،تواین مدت مدام دنبال یه فرصت بودیم که بریم مشهد ولی تماما مسافرت های ما به شیراز ختم میشد ولی این بار به همت مامان جون و باباجون و خاله ی مبینا ما رفتیم مشهد،جای همگی خالی بود. دخترم فوق العاده خوب و خوش اخلاق بود و چیزی که برام عجیب بود این بود که تو حرم ...
5 شهريور 1391

1 سال و 1 ماه و 1 روز

شکوفه ی بهاری مامان، ماه من،عزیز من،روح من عاشقتمممممممممممممممم تا بینهایت.میپرستمت رنگین کمون زندگیم.امروز دلم میخواست بخاطر نماز خوندنت بخورمت،حالا دیگه ازمامان تقلید میکنی فدای سجده رفتنت بشم،من قبلا فکر می کردم که باید همه چی رو بهت یاد بدم ولی امروز دیدم که خودت داری همه چی رو یاد میگیری بدون دخالت من.اشب وقتی داشتم چادرنمازم رو سرم می کردم بهت گفتم مبینا بریم نماز بخونیم که همون موقع نشستی رو زمین و سجده کردی،اگر بدونی چه شکی بهم وارد شد بعد که دیدی چقدر ذوق کردم بلند شدی و جلوت رو نگاه کردی و یه چیزهایی زیرلب گفتی و دوباره نشستی و سجده کردی،دیگه با دیدن دومین صحنه داشتم غش میکردم اونقدر چلوندمت و بوست کردم که یهو به خودم اومدم دیدم...
2 مرداد 1391

مبینا در آستانه ی یک سالگی

دخترم امسال که اولین سالگرد تولدت بود،بابایی در کنار ما نبود و مادوتایی روز تولدت رو گذروندیم،بابا به خاطر عمل پای مامان جونت رفته بود شیراز و ما چیزی حدود 13 روز تنهابودیم،البته تنهای تنها که نه ما همه اش خونه ی مامان جون بودیم.روز تولدت باباجون نهار خریدن و اومدن خونمون و عصرش با مامان جون رفتن،ما باهاشون نرفتیم چون دایی امتحان داشت و نخواستیم که مزاحم درس خوندن دایی بشیم.من دوست داشتم روز تولدت خاصترین روز باشه برامون بخاطر همین افسرده شده بودم که نتونستم برات جشن بگیرم،عصر بردمت پارک تا بلکه یه کوچولو از ناراحتی خلاص بشم تا شاید روز خوبی برات بشه. تو این مدت که بابا نبود لب به غذا نمی زدی و مدام جیغ میزدی،مامان جون میگفت دلتنگ باباشه و...
24 تير 1391

تولدت مبارک هستی من

امروز دلم میخواد یکم از یک سال پیش بگم از شبی که قرار بود فرداش یه موجود نازنین که میخواست همه ی هستی من بشه بگم.دلهره،ترس،نگرانی،خوشحالی همه و همه با هم تو وجودم بود،عصر بابا رفت تا مامان جون رو بیاره پیشمون تا صبح زود با هم بریم بیمارستان،من هم رفتم یه دوش گرفتم و کلی زیر دوش حموم بادخترم حرف زدم و بهش گفتم هم خوشحالم که می خوام ببینمت و هم ناراحتم که میخوای از وجودم بری بیرون ولی اون موقع نمی دونستم که از وجودم بری بیرون،میری تو قلبم. دنیای مامان،اون شب تا صبح خوابم نبرد و تو بغل بابایی بهش میگفتم که اگر یه روزی من نبودم دوست دارم دخترم مثل خودم بشه دوست دارم بهش یاد بدی چطوری در لحظه زندگی کنه و از زندگیش لذت ببره،دوست ندارم بهش اجبار...
26 خرداد 1391